باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

باران عشق

2 روزمانده!!!

دختر عزیزم، ۲ روز مانده، البته من هر آن و لحظه منتظر آمدن طبیعی ات هستم، نمیدونم چی پیش میاد ولی من و بابات همه کارهای ریز و درشتمون رو داریم انجام میدیم تا تو بیای و در آغوشمون باشی، بابات باهات حرف میزنه و میگه دخترم بیا دیگه دلتنگتم!!! میگه از الان دلش برات تنگ شده، میخواد بغلت کنه، ببوستت، حتی قلقلک و گاز بگیره!!! خونه رو حسابی تمیز کردیم، مامانی هم خودش و ساک هاش حاضرن، تلفن مرتب زنگ میزنه و همه از احوالت میپرسن و اظهار لطف و محبت میکنن:-) خلاصه دقایق ما تنها برای اومدن تو سپری میشن، نمیدونم طبیعی بدنیا میای یا که باید عمل سزارین انجام بشه ولی مطمئن هستم که تو دختر فوق العاده خوبی هستی و مامان رو اذیت نمیکنی، راحت بدنیا میای و سالم و ت...
28 آذر 1392

عشق مامان نه ماه و نه روزه شده ...

عزیز دلم نه ماه توی دل مامانی بودی حالا این روزهای قشنگ پشت سر هم میگذرن و الان تو یه دخمل کوچولوی نه ماه و نه روزه هستی داری توی پارکت صداهای عجیب و غریب در میاری،‌خیارت رو گاز میزنی گاهی مامانی رو صدا میزنی که بیام پیشت آخه همش نگرانی که تنها نمونی ... من هم مرتب باهات حرف میزنم، گاهی هم خودت با خودت حرف میزنی... خیلی خوبه که گاهی میتونی برای خودت توی پارک بشینی و بازی کنی،‌البته کلا دوست داری که به مامان محکم بچسبی،‌هر جا مامان میره تو هم تندی میای دنبالش اگرم نتونی سریع جیغ و داد میکنی که بیا من رو ببر یا با صدات بهم میگی مامان کجایی چرا من تنها موندم منم که قلبم برای تو میزنه زودی خودم رو بهت میرسونم آخه مامان جونم مجبورم بعضی کارها رو ...
28 آذر 1392

مامان نگران ۹۱/۰۱/۲۵

فرزند عزیزم که نمیدونم دختر هستی یا پسر!!!  با وجود اینکه تو دو ماه توی دل من زندگی کردی ما تازه 10-20 روز هست که متوجه حضور قشنگ شما شدیم، تازه تازه داره باورم میشه که یه گوهر با ارزش توی وجودم دارم... دیروز رفتم و یک سری آزمایش دادم که مطمئن بشیم تا اینجا همه چیز درسته... میدونی هر سوزنی که به خاطر تو بزنم با تمام وجود می پذیرم چون داشتن تو برایم یک دنیا می ارزد بعدش هم رفتیم با بابات صندلی غذا خریدیم، ناخن گیر و چند تا لباس کوچولو، مامان بزرگت هم برات یه عالمه خرید کرده، کالسه و پارک و لباس و ... خلاصه سنگ تمام گذاشته عزیزم. ولی از دیروز پریروز به اندازه یک دنیا نگران سلامتی تو هستم آروم و قرار ندارم. هر لحظه از خدای بزرگ میخوام که تو...
28 آذر 1392

همه هستی من...

همه هستی من ... هر لحظه تو رو زندگی میکنم ... هر لحظه تو رو میبوسم ، میبویم، نفس میکشم... الانی که برات مینویسم داری شیر میخوری و من آروم توی گوشیم این لحظات رو نگارش میکنم، چقدر زیبا نفس میکشی، چه معصومانه خوابیدی گل من... دو تا پاهات رو گذاشتی روی پای مامان نمیدونم چرا دوست داری پاهات روی من باشه گویی اینجوری حس مالکیت میکنی!!! دست چپت رو هم میذاری روی چشمات الهی قربون اون چشم های نازت بشم ، بلند بلند نفس میکشی و گاهی انقدر خوابت میبره که دیگه شیر نمیخوری، بعد از چند دقیقه دوباره شروع میکنی به مکیدن یعنی عشق من الان خواب میبینی؟ چه حس خوبی دارم که میتونم انقدر بهت احساس آرامش بدم، چه خوشبختم که میتونم به تو فرشته معصوم شیره وجو...
28 آذر 1392

کی اشکاتو پاک میکنه...

دخملی کوچولوی ما؛شب هایی که توبی قرار و بی تابی، وقتی که دیگه مامان همه ترفندهاش رو بکار میبره و موفق نمیشه که توی جیگر طلا رو بخوابونه ، هر چی لالایی میخونه، شیر میده، راه میبره و ... و دیگه فایده نداره بابایی مهربون میاد، تو رو در آغوش میگیره و برات این ترانه رو نجوا میکنه: کی اشکاتو پـــاک میکنه شبا که غصه داری دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا کی از صدای بارون قصه برات میسازه از عاشقی میخونه وقتی که شب درازه کی از ستاره بارون چشماشو هم میذاره نکنه ستاره ای بیاد و یاد تو رو نیاره نکنه ستاره ای بیاد و یاد تو رو نیاره مخصوصا اون ماه های اول که همش معده...
28 آذر 1392

اولین باری که تو رو دیدم...

پاره تنم؛ زیباترین احساس از درک تو، حس داشتن تو در من طلوع کرد... امروز با عمه جون فری خوبم به خانم دکتر امینی در بیمارستان جم مراجعه کردم تا به من بگوید که چقدر از عمر زیبای تو آغاز شده ... و آن لحظه واقعا زیباترین و با معنی ترین لحظه زندگی تا به امروز من شد. شرح دقیق آن روز: عشقمرفته اصفهان و دیشب تلفنی بهش خبر جواب آزمایش رو دادم که داستان این رو جدا مینویسم... همون دیشب هم خونه عمه جون خوابیدم که صبح با هم بریم دکتر، نه صبح بیدار شدیم و عمه هم دیگه هر چی که به دستش میرسید در قالب صبحانه به من میداد!!! گردو، تخم مرغ و شیر و ... بعد زنگ زدیم بیمارستان جم و سوال کردیم که خانم دکتر هستند و تا چه ساعتی ویزیت میکنند؛ گفتند تا یکی دو ساعت...
28 آذر 1392

دس دسی؛ دستاتو قربون

عروسکم؛ دو شب پیش که رفته بودیم خونه مامان بزرگت من گفتم نمیدونم چرا دخملی دست دستی نمیکنه، من از شش ماهگی منتظر این لحظه هستمو اونا بهم گفتند نگران نباش میکنه... و اما امروز 26/05/92 (نه ماه و ده روزگیت) همینطوری که مامانی توی خونه اینطرف و اون طرف میرفت و تو هم چهار دست و پا به دنبالش بودی رفتم توی اتاق خواب و همینجوری تو رو هم صدا میکردم که بارانم عزیزم بیا بیا، حالا نگو شما اومدی و همون دم در اتاق نشستی برای خودت، یهو که برگشتم و دیدمت گفتم اااا تو اومدی خوشگل خانم؟ اینجا نشستی؟ تو چیکار کردی... ؟ بی مقدمه شروع کردی اون دستای کوچولوت رو بلند کردی و تند تند زدی بهم دیگه و قشنگ ترش اینکه همراهشم زمزمه میکردی دس دس... الهی من قربونت بشم ...
28 آذر 1392

دو سفر اول ...

اولین و دومین سفر تو هر دو به مشهد مقدس بوده عزیزم... رفتیم به پابوس امام رئوف تا شکر کرده باشیم... هر بار با کوله باری احساس بار سفر رو بستیم... و هر بار با چشمانی اشک بار سلام کردیم... بابایی از امام رضا خواسته که زود به زود به ما توفیق دیدار بده (آمین)... “اولین بار وقتی چهار ماه و بیست روز داشتی رفتیم و دومین بار دقیقا مصادف با یازده ماهگی” بار اول دقیقا از بیست روز قبل که بلیط هواپیما رو خریدیم استرس گرفتم و روزی نبود که به این سفر فکر نکنم و دنبال چاره و تدبیر برای اینکه برنامه تو بهم نخوره و اذیت نشی (یه جور آینده نگری همراه با نگرانی از همه چیز!!!) آخه اون روزها تازه تازه رفلکس معده داشت کمرنگ میشد و به جاش مشکلات ...
26 آذر 1392

پاکوچولوی من بیا!!!

عروسک کوچولو خیلی وقت بود میخواست راه بره ولی میترسید ؛ از هیجان مامان و بابا، از افتادن های زیاد ، از اینکه پاهای کوچولوش یاری نکنه،از اینکه حتماً کار سختی هست که همه انقدر براش هیجان و دقت نشون میدن (حتی دست به دوربین میشن!!!) برای همین فقط گاهی برای امتحان دو قدمی میرفت و باز پشیمون میشد حتی دیگه چند روز امتحانم نمیکرد، ترجیح میداد روی زانوهاش راه بره!!! جالب بود که این میل به قد راست کردن و سر و سینه بالا گرفتن اجازه نمیداد چهار دست و پا هم برای خودش بره، مبل و در و دیوار رو میگرفت و راه میرفت و بقیه مسیر رو هم روی زانو ( دقیقاً انگار داره روی کف پا راه میره، فقط سرعتش پایین بود آخه خب کار سختیه، مامان امتحان کرده که میگه) خلاصه دختر گ...
22 آذر 1392

هشدار به وجدان مادرانه ام

خورشید زندگی من؛ محل کار من، اینجا توی پاسیو خونه مون هست که یه دیوار مشترک با پاسیو خونه همسایه داره یعنی یه فضای یک تکه که با یک پارتیشن جداکننده تبدیل به دو تا پاسیوی جدا از هم مربوط به دو تا خونه جدا از هم شده ... حالا من اینجا دارم کار میکنم و تو خوابی ... این همسایه مذکور یه خانواده چهارنفره هستند شامل یه مامان و یه بابا و یه دختر 10 ساله و یه دختر دو ساله ... ولی مامان خونه گاهی عصبانی میشه... داد میزنه ... فحش میده و با گل دختری ها دعواش میشه ... الان هم که داشتم کار میکردم این مشاجره شروع شد و فکر من رو حسابی از کار کشید بیرون ... بخشی از این مشاجره به شرح زیر هست: (راستش وقتی اومدم بنویسم شرمگین شدم...) توضیح : من صدای دخترک ...
4 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد